دريغ از فراموشي لاله ها
تهران - بوي دعوت ميآيد دعوتي از راه دور که درهمين نزديکيهاست، سفربه سرزميني که مردمانش عشق را با لهجه خود ذکر ميگويند. |
"طلائيه يادآورعاشورا"
در 35 کيلومتري جاده اهواز به سمت خرمشهر، سه راهي جفير و پادگان حميد خود را نمايان ميکند؛ پادگاني که عراقيها پس از تصرف ويرانش کردند. از سه راهي جفير به سمت طلائيه نيز دشتي وسيع با خاکريزهاي متعدد به چشم ميخورد که روايتگر حماسه روزهاي آغازين جنگ است. مقرهاي اين مسير به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازي احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابي به طلائيه ميرسي و شايد تو نيز مثل آن هزاران نفري باشي که کفشهايت را از پايت در ميآوري و روي خاک شوره زار و شورآفرين طلائيه قدم ميگذاري.
روبرويت معبر و محور بچههاي گردان يا مهدي (عج) است که در عمليات خيبر خاک طلائيه را با خون سرخ خويش معطر کردند و آنسوتر حرم شهداي گمنام است. در کنار اين حرم بود که دست مبارک سردار لشگر امام حسين (ع) شهيد خرازي از پيکر جدا شد. در نقطه غروب خورشيد، جزاير مجنون شمالي و جنوبي قرار دارد که با حرم شهدا حدود هشت کيلومتر فاصله دارد. پايينتر که ميروي به سه راهي شهادت مي رسي، نقطه اتصال زمين و آسمان.
دو مرحله بچهها به اين سه راهي زدهاند که هر بار با توجه به شرايط خاص منطقه و آبگرفتگي وسيعي به نام هور که در حال حاضر خشک شده، نيروهاي ما موفق به تصرف آن نميشوند که آثار به جا مانده از نبردهاي دليرانه در سه راهي شهادت، بستري ميشود از عرش خدا که پيکرهاي بيجان و نيمهجان نيروهاي اسلام را در آغوش گرفته است تا آن که در مرحله سوم اين مأموريت، شهيد خرازي و يارانش آماده نبرد ميشوند. سخن ماندگار خرازي در شب حمله، مرحله سوم عمليات را با شب عاشورا پيوند زد. خرازي آن شب گفت: «امشب شب عاشوراست، نماينده امام از ما خواسته در طلائيه وارد عمل شويم. ما با تمام توان به دشمن خواهيم زد. هر کس ميتواند، بماند و هر کس نميتواند، برود»
آن شب بچهها عاشورايي جنگيدند. شهيد ميثمي درباره آن شب ميگفت: «کساني که آن شب در طلائيه بودند اگر در کربلا هم بودند ميماندند.»
آن شب بوي دود و خون و آتش با فرياد اللهاکبر نيروهاي اسلام و عجز و ناله عراقيها در هم آميخته بود. دشت طلائيه مانند آتش گداخته فوران مي زد. هيچ کس باور نمي کرد کسي بتواند در اين حجم آتش زنده بماند. عدهاي از بچهها در جزاير مجنون منتظر پيوستن نيروهاي کمکي بودند؛ سه راهي شهادت ميشود آسماني ترين نقطه زمين و عروج از خاک تا عرش خدا. در يک نبرد مردانه خط دشمن شکسته ميشود و دشمن ناجوانمردانه و با شقاوت تمام سلاح شيميايي به کار ميگيرد و صحنه عصر عاشورا در طلائيه تکرار ميشود. آنگاه که بچهها زير باران آتش از شکستن خط نااميد شده بودند و دشمن با هر سلاحي مقاومت ميکرد، پشت بيسيم صدايي فرياد زد: از آقا اباالفضل (ع) مدد بگيريد. يکباره فرياد «يا اباالفضل» در خط پيچيد و دشمن به زانو درآمد و علمدار اين عمليات (شهيد خرازي) در طلائيه دستش از تنش جدا شد.
"شلمچه سرزمين لالهها"
روي زمين دنبال آسمان نگرديد؛ هر چه هست آن بالاست.
عمليات کربلاي چهار تمام شده بود و هنوز خاطره شهادت بسياري از بچهها از اذهان نرفته بود که بايد رزمندگان و مردم شهد شيرين پيروزي را ميچشيدند. يکي از فرماندهان عمليات کربلاي پنچ ميگفت: تمام جوانب را بررسي کرديم. شناسايي منطقه کار راحتي نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهمتر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از اين نقطه ميتوانستند به دشمن نفوذ کنند. دشمن محکمترين مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسي منطقه وقت ميبرد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمي بود با سنگرهاي بتوني. پشت آن تانکها مستقر بودند و به خوبي بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعيجي بود. خط پنجم هم قرارگاه تاکتيکي دشمن و مرکز توپخانه بود و تازه اين، همه ماجرا نبود.
19دي ماه 1365 بود. ساعت يک و نيم شب. دشمن اينطور استدلال کرده بود که فعلا ايران بعد از عمليات ناموفق کربلاي چهار، قادر به انجام عمليات جديدي نيست. نيروهاي عراقي کمکم به سمت فاو رفته بودند تا دربازپسگيري آنجا حضورداشته باشند. اينجا بود که رزمندهها زمان را به دست گرفتند. حمله نيمهشب بسيجيها در شرق بصره، دشمن را گيج کرده بود. دشمن غافلگير شده بود. رمز مقدس «يا زهرا (س)» داشت کار خودش را ميکرد.
شکستهاي متعدد، دشمن را به اين نتيجه رسانده بود که به جاي حالت تهاجمي، حالت تدافعي بگيرد. به همين دليل، دست به کار شد و در شلمچه، موانع وسيعي به شکل «ن» ساخت که دهانه باز آنها به عرض سيصد متر به طرف ايران قرار داشت. ارتفاع اين موانع، به هفت متر ميرسيد. ساخت اين نونيها کار را براي ما دشوار ساخته بود. تسلطي که عراق از اطراف اين گودال به رزمندههاي ايراني داشت، امکان هر تحرکي را از آنها ميگرفت و ما براي فتح هر يک از اين موانع، شهداي بسياري را تقديم کرديم؛ اما بالاخره ايمان و اراده رزمندگان از سد تمامي موانع گذشت.
خيليها زير رگبار گلوله فقط «هدف» را ميديدند و بهانهاي براي برگشتن نميآوردند. آنچه در شلمچه مهم بود، اين که رزمندهها سرعت عمل را به دست بگيرند. در صورت تسلط بر اين منطقه ايران ميتوانست برتري خود را در جنگ ثابت کند.
ارتش عراق شکست را باور نداشت. روزنامه Observer چاپ پاريس نوشت: «براي اولين بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربي درباره امکانات دفاعي عراق دچار ترديد شدهاند.»
هفتهنامه نيوزويک هم نوشت: «تهاجم ايرانيها در نزديکي بصره، حداقل يک چيز را درباره جنگ ايران و عراق تغيير داده و آن اين که براي اولين بار طي چند سال گذشته اين احتمال را که يک طرف حقيقتا بر ديگري پيروز شود مطرح ساخته است.»
خيليها شلمچه را با غروبش ميشناسند و نذر ميکنند که غروب به شلمچه برسند. نجواي غروب شلمچه با بقيه ساعات روز فرق ميکند. فقط بايد يک بار امتحان کرد.
شلمچه هنوز هم گلوگاه عراق است. کمي آن طرف ترحسينيه شلمچه قرار دارد، با نشانههاي پر رنگ پايداري... تانکهاي به گل نشسته، مينهاي خنثي نشده، کلاه و قمقمههاي سوراخشده و نخلهاي بيسر. اصلا ميخواهم بگويم دريچههاي آسمان، توي خاک شلمچه است.
"شهر شوش سرزمين حماسه"
اگر تپهها و واديهاي اين سرزمين زبان داشت از حماسههاي فرزندان اين سرزمين ميگفت؛ از پل ناجيان که عبور ميکني به شيارهاي معروفي ميرسي که ماههاي نخست جنگ شاهد حماسههاي بسيار بودند: شيار شيخي، شيار المهدي و شيار شليکا.
اين منطقه، عمليات فتحالمبين را در خود ديده است و امتداد اين جاده ميرسد به سايتهاي رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبيخات و رودخانه رفاعيه.
سايتهاي چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترين ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ايران. عراق همان اوايل جنگ دست گذاشت روي اين ارتفاعات و آنها را از ما گرفت و با استفاده از موقعيت و ارتفاع همين سايتها بود که راحت دزفول، انديمشک، شوش و جاده انديمشک به اهواز را با موشک زمين به زمين ميزد. تازه از اين موقعيت ميشد پرواز هواپيماها را هم کنترل کرد. چشم منطقه اينجا بود. صدام هم خيلي مواظب بود که آن را از دست ندهد. آن قدر نيرو براي محافظت از اين منطقه آورده بود که با غرور ميگفت: اگر ايرانيها سايتها را بگيرند، کليد بصره را هم به آنها ميدهم.
دو روز از فروردين 61 گذشته بود که عمليات فتحالمبين کليد خورد. در استخاره محسن رضايي براي آزاد سازي اين مناطق سوره فتح آمد و نام عمليات فتحالمبين گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: يا فاطمة الزهرا سلام الله عليها.
مرحله اول عمليات، عبور رزمندهها از شيارها بود که به کمين عراقيها خوردند. در همين شيارها بود که خيليها شهيد شدند. اين را گفتم که بدون وضو وارد نشوي و قدم که بر ميداري مواظب باشي...
چون عراق هوشيار بود مرحله اول را دوام آورد؛ حتي حمله هم کرد و تعدادي از نيروهاي ما را اسير گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عمليات، عراقيها چنان ضربهاي خوردند که راهي جز فرار نداشتند. آنها اصلا انتظار نداشتند که ايرانيها به اين قوت جلو بيايند و به پادگان عينخوش برسند. ديگر براي آنها جاي ماندن نبود.
هفت روز از فروردين 61 گذشته بود که سايت دست رزمندگان اسلام بود؛ اما صدام به وعدهاي که داده بود هيچ وقت عمل نکرد و اين براي او درس عبرتي نشد که ديگر خط و نشان نکشد. در خرمشهر هم همين حرفها را زد؛ ولي دو ماه بعد از اين آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا ديگر جرات نکند وعده و وعيد بدهد.
در فتحالمبين، عراقيها به گونهاي غافلگير شدند که اسناد و مدارک و چمدانهاي محرمانه بسياري از خودشان جا گذاشتند و رفتند. ماشينهايشان که در گل گير ميکرد رها ميکردند و پا به فرار ميگذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کاميون سند از عراق گيرمان آمده باشد، نه کاميون آن در همين منطقه فتحالمبين بود.
اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتحالمبين پيروز نميشديم، با پنج عمليات هم نميشد، اين زمينهاي بزرگ و سايتها را آزاد کرد. چرا که عراقيها تا اين مرحله حالت هجومي داشتند. از اين عمليات به بعد، عراقيها دست و پايشان را جمع کردند؛ ميدان مين گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعي بروند.
امروز به يادبود شهيدان اين منطقه، يادمان زيبايي ساختهاند تا شايد تو بتواني در فضاي همان روزها قدم بزني. شيارهاي کوچه مانندي که آهسته تو را از خود عبور ميدهد تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتي کني با هر آنچه از ياد بردهاي آشتي کني، با آناني که آرام آرام از کنار همه زيباييهاي دنياي فاني گذشتند تا به زيبايي مطلق برسند.
"غيرتکده هويزه"
هويزه با نام شهيد علمالهدي عجين است؛ با خاطرات نبرد نابرابر عدهاي محدود در مقابل لشگر تانکها و به خون غلتيدنهاي جوانان مومن.
محمدحسين قدوسي، فرزند شهيد قدوسي و نوه علامه طباطبايي بود. به سينهاش تير خورده بود و داشت دست و پا ميزد. رفتم کمکش کنم که ديدم دارد با خون سينهاش وضو ميگيرد... مبهوت مانده بودم. گفت کمکم کن به حالت سجده بروم. پيشانياش را بر خاک گذاشت و پر کشيد.
محمد را ديدم که ناگهان بلند شد و از خاکريز بالا رفت. گفتم کجا؟ گفت: خدمه تانک دارد ميسوزد. گفتم: خودت زدي. گفت: تکليف من زدن تانک بود، اما حالا ميبينم يک انسان دارد ميسوزد و تکليف من نجات اوست!
سهام با آن که دختر بچهاي بيش نبود، غيرت و رشادت را از مادر بزرگهاي خود به ارث برده بود. کوزه آبي به سر گرفته به همراه دوستانش راهي رودخانه شدند تا آب بياورند. عراقيها مزاحم آنان شدند و يکي از مزدوران بعثي با گلوله، کوزه دختران را بر سرشان ميشکست. سهام مثل شير ميغريد: «مگر شمر هستي؟!» اين حرف سهام براي بعثيهايي که حرمت عربها را هم نگه نميداشتند سنگين بود. اين بار به جاي کوزه پيشاني سهام هدف تير قرار گرفت. خبر شهادت سهام به سرعت پخش شد. غيرت مردم هويزه آنان را تحريک کرد تا اين بار بساط زورگويي بعثيها را جمع کنند. فرداي آن روز، دهم مهر، پايگاه مزدوران سقوط کرد و بعثيها با خفت فرار کردند.
چند روز بعد دستور رسيد که مردم بايد هويزه را ترک کنند. خيلي سنگين بود، اما چاره نداشتند؛ چرا که خطر در کمين بود. آنان با دلشکسته و غمگين خانههاي خويش را رها کردند و جز جوانان و نوجوانان و عدهاي پيرمرد و پيرزن و افراد بيبضاعت کسي نماند. مهاجرين رفتند تا خبر مقاومت مردانه مردم هويزه را به ديگران بدهند و بازماندگان ماندند تا حماسه بيافرينند. هويزه خلوت شده بود و ميرفت تا حماسهاي بيافريند.
از شهرهاي اطراف نيروهاي کمکي ميرسد. کمکم سپاه هويزه سازماندهي و منظم ميشود. عملياتهاي شناسايي انجام ميگيرد. در همان روزهاي اول، 25 آبان، حصر سوسنگرد شکسته شد. دو روز بعد، 27 آبان، سيد حسين علمالهدي با عدهاي از دوستان اهوازي خود که از دانشجويان پيرو خط امام بودند وارد هويزه شدند تا جاودانه تاريخ شوند.
مرحله اول عمليات در روز 15 دي براي آزادسازي جفير و پادگان حميد شروع شد، اما ناقص ماند. مرحله دوم، فرداي آن روز ساعت هشت صبح آغاز شد. نيروها به طرف پادگان حميد و جفير حرکت کردند، اما آتش دشمن شديد بود و عمليات متوقف شد. علمالهدي و يارانش در محاصره کامل تانکهاي دشمن قرار گرفتند و به شهادت رسيدند و بدن مطهرشان در زير تانکها له شد تا جاودانه گردد.
يک سرباز عراقي ميگويد: «در محلهاي که ما مستقر بوديم، يک پيرزن و پيرمرد باقي مانده بودند و روزي يک بار براي گرفتن غذا نزد ما ميآمدند. يک روز که به مقر آمده بودند يکي از افسران ضد اطلاعات وارد مقر شد و آن دو را ديد. پرسيد: «چرا به اينها غذا نميدهيد؟» از مقر يک گالن نفت آورد و روي پيرزن خالي کرد. بعد کبريت زد. پيرزن در آتش ميسوخت، جيغ ميکشيد و سرانجام بر زمين افتاد و ذره ذره سوخت. پيرمرد ضجه ميزد. ستوان او را کشانکشان تا رودخانه برد. دست و پايش را با سيم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. آخرين بار پيرمرد را ديدم که چند بار در رودخانه بالا و پايين رفت و بعد ناپديد شد.»
با عزل بني صدر از فرماندهي کل قوا، عمليات بيتالمقدس با رمز «يا علي بن ابي طالب» شروع شد و روز هجدهم ارديبهشت 61، رزمندگان اسلام دشمن را مجبور به عقب نشيني کردند. هويزه خيلي خوشحال شد که به دامان سرزمين ايران بازگشت و امروز هويزه خوشحال است که در آغوش خود پيکر قطعه قطعه شده حماسه آفريناني چون علمالهدي را دارد که اجسادشان را پس از هفده ماه از زير آوار بيرون کشيدند.
"اروند موج آب و آتش"
اروند را رودي وحشي خواندهاند؛ با جزر و مدي هولناک. با دو مسير متفاوت و عمقي وحشتناک؛ اما حالا خروشي هميشگي... بهتر است بگويم اروند رودي وحشي بود، اما اينک برخلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، دروني آرام و مغموم دارد و بيتاب است. اروند! آرام باش، آرام! ما نيز داغداريم.
اروند آبيرنگ در ميان دو امتداد سبز جاي گرفته است. اين دو خط سبز نخلستانهاي اطراف اروند هستند. يکي در خاک ايران و ديگري در خاک عراق (بصره) چه بسيار وصيتنامهها که زير همين درختان نوشته شده است. چه بسيار رازها که با صاحبانشان پاي همين نخلها دفن شده است. چه بسيار نالهها، مناجاتها و...
ماهها طول کشيد تا مقدمات عمليات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسياري در اين راه بود. از جمله شناسايي منطقه، جريان نامنظم آب و سرعت آن، گل و لاي ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعي که دشمن ايجاد کرده بود و... نيروهاي شناسايي در حال تمرين و نيز شناسايي موانع منطقه بودند. نيروهاي مهندسي در اين مدت کارها را آرام آرام به پيش ميبردند تا دشمن متوجه قضيه نشود. غواصان در منطقههاي جداگانه، سخت مشغول تمرين بودند و همه اين کارها چندين ماه به طول انجاميد تا اين که شب عمليات فرا رسيد.
شب بيستم بهمن 1364 يکي از شبهاي تاريخي دفاع مقدس و حتي جنگهاي کلاسيک دنيا است. هنگام وداع فرا رسيده است. بچهها همديگر را در آغوش ميکشند و پيشانيبند يازهرا سلام الله عليها را بر سر هم ميبندند. تا ساعتي ديگر عدهاي از اينان با خدايشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب ميزنند تا خود را به آن سوي رودخانه برسانند. هيچ کسي از دشمن نبايد خبردار شود. کسي تا ساعت 22 حق تيراندازي ندارد. ساعت 22 و 10 دقيقه است؛ فرمان حمله ميرسد: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ ولاحول ولا قوة الا بالله العلي العظيم؛ و قاتلوهم حتي لاتکون الفتنه؛ يا فاطمة الزهرا، يا فاطمة الزهرا، يا فاطمة الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ايمان و اراده يا زهراگويان بچهها تسليم ميشود.
9 صبح روز 21 بهمن محور عمليات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهتزده است! چنان حيرت زده که حتي از انجام هر پاتکي فلج شده است. هيچ کس فکرش را هم نميکرد! شب دوم عمليات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسي بود. يکي تفنگ به دست ميگيرد و يکي فرمان بولدوزر. جهاد في سبيل الله است و چنين جهادي پست و مقام و درجهاي نميشناسد.
پاتک عراقيها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشي که بين طرفين رد و بدل ميشد، شب را به روز تبديل کرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. کماندوهاي عراقي هرگاه هوس حمله به خاکريزها را ميکردند، با جواب صفشکن بسيجيان مواجه ميشدند! درگيري ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن لشگر گارد عراقي با تانکها و خودروهاي نظامي خود در محور جاده البحار سعي ميکرد خود را به خاکريزهاي رزمندگان اسلام برساند. در اين هنگام بالگردهاي هوانيروز چون عقابهاي تيزبال سررسيدند و سپاه دشمن از هم فروپاشيد و به عقب نشست.
جنگ و گريزها 75 روز ادامه يافته است تا آنکه نيروهاي ايراني جاي خود را تثبيت کردند. اين نه تنها يک آبروريزي بزرگ براي عراق بلکه براي همه دنيايي بود که با تمام توان از نيروهاي بعثي به دفاع پرداخته بودند.
غلامرضا طرق از بچههاي با صفاي ارتش و فرمانده گردان شهادت لشگر 92 زرهي اهواز وقتي که داشت به خط دشمن ميزد گفت: «من شهيد ميشوم، مفقود ميشوم، دنبالم نگرديد، پيدايم نخواهيد کرد.» ديگر جنازهاش پيدا نشد؛ چرا که با اروند رفيق شده بود.
نام اروند با نام غواصها عجين گشته است. شهادت غواصها مظلومانهترين شهادتهاست و شايد رمز اينکه اجر شهيد دريا بالاتر از شهيد خشکي است در همين باشد که مجاهد اين عرصه نه راه پيش دارد و نه راه پس و نه حتي راه دفاع کردن از خويش.
در روايات آمده است: هر کسي که در آب شهيد شود، اجر دو شهيد را دارد. يک بار براي يکي از دوستان غواصم اين روايت را تعريف کردم. گفت: راست ميگويي جنگ در آب آن هم شب در آب اروند خروشان زير آتش سنگيني که از بالاي سرت ميريزد. شب عمليات والفجر 8 تازه معناي اين جمله را يافتم که هر کسي ميخواهد به امام زمانش (عج) برسد، بايد خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود و هم آتش.
"فکه عطشگاه شهيدان"
فکه يادآور نام چهار عمليات است: والفجر مقدماتي (بهمن 61)؛ والفجر يک (فروردين 62)؛ ظفر چهار (تير 63)؛ و عاشوراي سه (مرداد 63) فکه روايت سرزميني است که رملهاي آن پيکر خونين بسياري از عزيزان اين سرزمين را کفن شده است.
اين روايت ساده و مختصري است از منطقه فکه که احتمالا يا رفتهاي يا قرار است بروي و ببيني؛ اما من ميخواهم روايت دومي را هم از فکه بيان کنم روايتي که اينقدر مختصر نباشد و گوشهاي از حقايق را به تصوير بکشد.
بسيجيها هشت تا چهارده کيلومتر را در حالي با پاي پياده از ميان رملها و ماسههاي روان فکه گذشتند که وزن تقريبي تجهيزاتي که همراه داشتند دوازده کيلو بود؛ تازه بعضيها هم مجبور بودند قطعات چهل کيلويي پل را نيز حمل کنند. اين پلها قرار بود روي کانالها تعبيه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همين جا را داشته باش تا برسيم سر موانع، اصلا عمليات والفجر مقدماتي را به خاطر همين ميگفتند عمليات موانع. هدف بسيجيها خط دشمن بود. مجموعهاي از کانالها، سيمخاردارها و ميدان مينها که گاهي عمق آن به چهار کيلومتر ميرسيد، بچهها يکي را که رد ميکردند به ديگري ميرسيدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نيروهاي عملياتي است؛ کانالهايي به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سيمخاردار، مين والمر و بشکههاي پر از مواد آتشزا.
دشمن با هوشياري مينها را زير رملها و ماسهها کار گذاشته بود و چون بيشتر عملياتها در شب انجام ميگرفت تا چند نفر روي مين پرپر نميشدند بقيه از وجود ميدان مين باخبر نميشدند. اکثر رزمندگان دشت فکه نوجوانان و جواناني بودند که عزم و اراده قويشان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوي و روحي آنها به قدري بينظير بود که با اشتياق براي عمليات آماده ميشدند.
فکه را قتلگاه ميگويند؛ قتلگاه شهيدان خودش يک سرزمين پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوري و نيروهايي که در محاصره دشمن داخل شيار بين دو تپه پناه گرفته، شيار پر از مين والمر، آتش دشمن متمرکز بر شيار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتلعام.
در محور لشگر 17 عليبنابي طالب، بچهها در ساعت ده شب با دشمن درگير ميشوند و خط دشمن شکسته ميشود. جنگ شديدي درميگيرد. شهيد زينالدين دستور ميدهد بچههاي مهندسي سريعا اقدام به زدن خاکريز کنند اما حجم شديد آتش دشمن مانع ميشود و سرآغاز حماسه مظلومانهاي در فکه شکل ميگيرد، حدود ساعت 2:15 شب خبر ميرسد مهمات بچهها در حال تمام شدن است و تعداد زيادي از بچهها زخمي و شهيد شدهاند، با توجه به حجم شديد آتش دشمن و وضعيت خاص منطقه (رملي بودن) امکان ارسال مهمات به سختي ممکن است. عراقيها بچهها را از سه طرف محاصره ميکنند، اما فرزندان عاشورايي خميني تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت ميکنند، وقتي دستور داده ميشود بچهها کمي به عقب برگردند صدايي از آن طرف بيسيم براي هميشه جاودانه ميماند، فرماده گردان ميگويد: اطراف من بچههايم روي خاک افتادهاند، من اينها را چطور تنها بگذارم.
از ناگفتههايي که فکه آرام و ساکت در سينه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحين است. گروه تفحص در حين عمليات جستجو به سيمهاي تلفني رسيدند که از خاک بيرون زده بود. رد سيمها را که گرفتند رسيدند به يک دسته از شهدا که دست و پايشان با همين سيمها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کردهاند. چرا که کسي دست کشتهاي را نميبندد.
نميدانم چقدر از گردان حنظله ميداني؟! سيصد نفر در يکي از کانالها محاصره شدند و اکثرا با آتش مستقيم دشمن يا تشنگي مفرط به شهادت رسيدند. در آن موقعيت، عراقيها مدام با بلندگو از نيروها ميخواستند که تسليم شوند و بچهها در جواب، با آخرين رمق خود فرياد تکبير سر ميدادند. آن شب آنان فرياد سر دادند اما سر تسليم فرود نياوردند.
گرچه فکه از لحاظ نظامي پيروزي آنچناني به خود نديد، اما قصه مقاومت رزمندهها در شرايط بسيار سخت جنگي و تشنگي مفرط، کربلايي ديگر را براي اين کشور رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمين فکه همين تشنگي است.
در يادداشتهاي باقيمانده از يکي از شهيدان گردان حنظله آمده است: امروز روز پنجم است که در محاصره هستيم. آب را جيرهبندي کردهايم. نان را جيرهبندي کردهايم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيدهاند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنهات پسر فاطمه سلام الله عليها.
"بياييد چزابه تا بهشت را قبل از مردن ببينيد"
در مسير جادهاي که از مرز به بستان کشيده شده است منطقهاي است شهيد پرور به نام چزابه. اين منطقه در شمال غربي بستان است.
چزابه نامي است که فراموش نميشود؛ ساکت و آرام. وقتي نام چزابه را ميشنوي ناخودآگاه زير لب ميگويي: طريق القدس و فتحالمبين، و روي زمين مينشيني و با انگشت مينويسي «اسفند 1360» اوج ناکامي دشمن براي جلوگيري از انجام عمليات فتحالمبين بود.
در اينجا حس ميکني تا خدا فاصلهاي نداري. اينجا مقتل اسماعيليان است. شبها چزابه زانوي غم بغل ميگيرد.به چزابه که ميرسي دوست داري زيارت عاشورا بخواني و گريه کني. اينجا دوست داري سرت را روي زانوي خاک بگذاري و هق هق گريهات را در فضا رها کني. وقتي که توي آب هور نگاه کردم خودم را پيدا کردم، اما نشناختم، خيلي عوض شده بودم. مهم نيست. مهم اين است که خودم را پيدا کردهام، خرابه را ساخت. ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است.
شهدا! من امروز با شما تولدم را جشن ميگيرم. دلم ميخواهد داد بزنم و گريه کنم. سالها بود از قطار غفلت پياده نميشدم، همه چيز را مال خود ميدانستم و ميخواستم، ولي حالا نه. هر چه را براي خود ميپسندم براي ديگران هم ميپسندم و هر چه براي خودم نميپسندم براي ديگران نيز نميپسندم.
من هر چه دارم با همه قسمت ميکنم به جز شهدا را.شهدا مال من و هر چه دارم غير از شهدا مال ديگران. من دلم را وقف شهدا ميکنم و از شهدا ميخواهم اين موقوفه را تعمير کنند و بازسازي نمايند.
به زحمت آب دهانم را قورت ميدهم و به آرامي چشمهايم را ميبندم و با تمام وجود نفس عميقي ميکشم و چشمهايم را باز ميکنم و داد ميزنم: سلام خدا، من آمدم. ديدي بالاخره نشانيت را پيدا کردم. من نشانيت را از توي جيب شهدا برداشتم. اينقدر با شهدا دوست شدم که اجازه دادند بدون اجازه هم دست توي جيبشان بکنم.
نفسهاي چزابه بوي گاز خردل ميدهد. چشمهايم ورم کرده و قرمز شدند.
چزابه يعني مدت طولاني توي آب بودن و بي حرکت ماندن. چزابه يعني هول و هراس و اضطراب، وحشت و نگراني. چزابه يعني نبرد بدون خاکريز و بدون سنگر و سرپناه. چزابه يعني بارش مرگ از زمين و هوا، يعني گير کردن در وسط آتش. چزابه يعني ماهيها لب آب ذبح شدن.
اي کاش چزابه حرف ميزد و من نوشتههايم را تکميل ميکردم. اي کاش گريه مجال نوشتن ميداد. اينجا ميشود کربلا را نقاشي کرد. حنجره پاره اصغر را کشيد و ناله رباب را شنيد. اينجا ميشود شناسنامه ابليس را لغو و باطل کرد.
تصميم گرفتمام چراغ تکليفم را روشن کنم. اينجا بهترين جايي است که ميشود هواي نفست را زير پا بگذاري. اينجا آسمان هميشه آبي است. خودم را ورق ميزنم و گذشتههايم را مرور ميکنم. چيزي براي گفتن ندارم. کار مثبتي نکردهام که سرم را بلند کنم و به چهره شهدا نگاه کنم، دلم ميگيرد و سرم را پايين مياندازم ولي زمين هم مرا شرمنده ميکند. حس ميکنم هنوز خون شهدا روي زمين مانده است. گاهي اوقات فکر ميکنم براي چه شهدا مرا دعوت کردهاند من که برايشان کاري نکردهام.
چزابه هزار کربلا زخم دارد؛ چزابه بهترين دليل براي اثبات وجود خداست.
اگر خدا نبود شيعه صاحب نداشت. من اعتقاد دارم آنها که شيعه نيستند نسبتشان به خدا نميرسد و از قبيله نور و باران نيستند! آنها که شيعه نيستند اصلا نيستند. من معتقدم که شيعه ريشه در آسمان دارد.
من تصميم گرفتهام آن قدر در چزابه بمانم تا خدا را پيدا کنم و با هم به شهر برگرديم. من دوست دارم مردم هم خدا را ببينند و اگر وقت کردند به چزابه بيايند و اگر وقت کردند بهشت را قبل از مردن ببينند.
چزابه يعني بهشت.
"خرمشهرپايتخت پايداري"
«بجنگيد، ما داريم ميآييم» اين صداي راديو عراق در حمايت از انفجارهاي خلق عرب در خرمشهر بود. اين منافقان ضد انقلاب از عراق اسلحه و مهمات قاچاق وارد خرمشهر ميکردند تا زمينههاي جنگ را آماده کنند.
همان روزها کمکم تانک و توپ و نيروهاي عراقي در مرز استقرار مييافتند. هر لحظه خاکريزهاي عراق بالا ميرفت و همزمان با آن هواپيماهاي عراقي روي سر خرمشهر ميچرخيدند و عکس ميگرفتند و موقعيت کلي شهر را شناسايي ميکردند.
مردم عادي و حتي نظاميها هم فکر ميکردند هواپيماهاي خودي و ايراني است. رخنه خائنيني چون بنيصدر اين بلا را بر سر ما آورد.
صدام و دولتمردانش فکر ميکردند مردم خوزستان هم مثل بقيه عربها هستند. به آنها مژده خودمختاري و به رسميت شناخته شدن ميدادند. 31 شهريور 59 عراق براي آزادي و خودمختاري خوزستان و منطقه جنوبي، هواپيماها و تانکها و نفربرهايش را براي تخريب خرمشهر فرستاد.
روز نهم مهر 1359 حدود دويست تانک به خرمشهر يورش آوردند. تعداد معدودي از مردم مظلومانه و با کمترين امکانات دفاع کردند و در همان روز آنها را هفت کيلومتر عقب راندند. آن روز چند عراقي هم دستگير شدند که با ترس و لرز ميگفتند: «انا مسلم! انا مسلم!»
«بجنگيد، ما داريم ميآييم» اين قول مساعدت و کمک به کساني بود که حتي بدون امکانات اوليه در مقابل دشمن ايستاده بودند. آنها نميتوانستند ببينند که خرمشهر سقوط ميکند. مظلومانه به مقابله برخاستند و طي 45 روز مقاومت شجاعانه بسياري از طرحهاي دشمن را به شکست کشاندند.
بچهها داشتند مسجد جامع خرمشهر، سنگر عظيم اميدشان را از دست ميدادند. روز عيد قربان هم مسجد خرمشهر مورد هدف دشمن بود.
چهارم آبان روز سقوط خرمشهر بود. در اين روز صداميان کنار مسجد جامع عکس يادگاري ميگرفتند. خرمشهر اين خطه آفرينش با خون افرادش شسته شد و به دست ناکسان افتاد.
خرمشهر سقوط کرد و تن ايران زخمي شد.
امام حسين عليه السلام اذن دخول دادند. عمليات بيتالمقدس شکل گرفت. کاروان حق به راه افتادند. جانهاي شيفته و شجاع براي زيارت ضريح آزادي ميرفتند.
صداميان از بوي لاشههاي سربازانشان ترس را استشمام ميکردند. خرمشهر پايگاه اصلي پيروزي بود. آنها نميخواستند اين کليد پيروزي را از دست بدهند. ابهت غرب و شرق توي خرمشهر مستقر بود. نميخواستند حداقل آبروي سياسيشان از بين برود. بيش از يک سال بود که تمام امکانات و واحدهاي تحت امر را جمعآوري کردند و فواره آتش بر سر رزمندگان اسلام باريدن گرفت.
يکي از فرماندهان به شهيد صياد شيرازي گفته بود: «جناب سرهنگ! نيروهاي من ديگر با تفنگ هم نميتوانند بجنگند. حتي فرصت نميکنند لحظهاي سلاحشان را تميز کنند، آن قدر که آتش دشمن سنگين است.» و صياد دستور داد: «عمليات را ادامه دهيد.»
ميان برخي فرماندهان زمزمه ميشد که «عمليات متوقف شود.» شهيد حسن باقري وقتي اين مطلب را شنيد، يک دفعه قرمز شد و با عصبانيت داد زد: «خجالت نميکشيد؟ بيست روزه که به مردم قول داديم خرمشهر آزاد ميشود. ما تا آزادي خرمشهر اينجاييم.» نيروهاي عراق ميخواستند به هر قميتي که شده حلقه محاصره را بشکنند. به شدت آتش ميباريد، اما نور از نردبان آتش بالا رفت و شيطانپرستان را به زانو درآورد و به فرموده امام (ره): «دست قدرت حق از آستين فرزندان اسلام بيرون آمد و کشور بقيهاللهالاعظم (ارواحنا لمقدمه الفداه) را از چنگ گرگان آدمخوار که آلتهايي در دست ابرقدرتان خصوصا آمريکاي جهانخوارند، بيرون آورد و نداي اللهاکبر را در خرمشهر عزيز طنينانداز کرد و پرچم لاالهالاالله را بر فراز آن شهر خرم که با دست پليد جنايتکاران غرب به خون کشيده شد و خونينشهر نام گرفت، به اهتزاز درآوردند... آنان فوق تشکر امثال من هستند... مبارک باد و هزاران بار مبارک باد...»
زائران کربلا در سوم خرداد 61 از دروازههاي غربي خرمشهر، شهر را به بوسه آزادي نوازش کردند و نيروهاي دشمن را منهدم نموده و بسياري از آنها را به اسارت درآوردند. احمد زيدان هم فرمانده نيروهاي عراق در خرمشهر روي مين رفت و در آتش سوخت. خرمشهر که پس از 45 روز مقاومت در برابر دشمن سقوط کرده بود، بعد از 575 روز اشغال، در ظرف 48 ساعت آزاد و به طور کامل از لوث وجود اشغالگران پاکسازي شد. زائران کربلا در اولين اقدام خود پس از آزادسازي شهر به زيارت مسجد جامع رفتند و نماز شکر را در آنجا خواندند.
دو ساعت از ظهر گذشته بود که جمله «خرمشهر، شهر خون آزاد شد» شهرهاي کشور را غرق در شادي و سرور کرد.
خرمشهر براي هميشه تاريخ به خود ميبالد؛ چرا که مقاومت و پيروزي را بر پشت خود لمس کرده است. خرمشهر پايتخت جنگ و پيروزي، مدرسه عشق با نيمکت سنگرها، خواهش گمشده مدينه فاضله را به بلنداي تاريخ فرياد زد و آشکار ساخت و همچون مکه که سرزمين وحي بود، ميزبان فتح شد و سرزمين وعده الهي گشت.
«انا فتحنا لک فتحاً مبينا... و ينصرک الله نصراً عزيزاً» (فتح/1و3)